جُرم ؟!؟!!!!
بعضی وقت ها آنقدر خستگی بر روح و تنش چیره می شود که حتی حس و حال خوابیدن هم ندارد، چه رسد به مطالعه و کار.
آن شب از همان وقت ها بود. تمام سر و رگهای گردنش درد می کرد. کلی کار ناتمام برای فردا داشت و نمی دانست کدامش را انجام دهد.
فردا درست از ساعت هشت صبح تا هفت و پانزده دقیقه بعد از ظهر باید سر کلاس و کار می بود. از این راه و روش زندگی بدش نمی آمد و می گفت:
((همین سگ دو زدن هاست که آدم رو سر پا نگه می داره!!!))
دلیلش هم لا اقل برای خودش موجه بود. چون اگر اندکی از کار و فعالیت فاصله می گرفت و یا لحظه ای وقت و ذهنش فراغ می یافت، طبق فرایندی برنامه ریزی شده، سلول های مغزش شروع به تجزیه و انتحار می کردند!
بقول خودش، او چاره ای جز ((سگ دو زدن)) و((خرکاری)) نداشت، حتی اگر به پول هم نیازی نمی دید!!!
بارها می گفت:
((
من ارابه یک روح سرگردان و خسته ام...
باید آنقدر خوب کار کنم، باید آنقدر خوب سگ دو بزنم تا مبادا صدای روح سرگردان بلند شده و روح و مغزم را بخراشد!))
خیلی جالب بود که حتی حالا یعنی وقتی که تسلیم روح سرگردان شده و او را سواری می داد، روح سرگردان دست از شکنجه او بر نمی داشت!
او زندانی بود...
مدت حبس: ازل تا ابد
مجازات: بودن!
هم سلولی: زندانی بخاطر سنگینی جرم، محکوم به سلول انفرادی بوده و ممنوع الملاقات است!
جرم: بشریت... !!!
سه شنبه بیست و پنجم مهرماه یکهزار و سیصد و نود و یک 1:19 بامداد