سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه چیز و هیچ چیز

در این وبلاگ نوشته ها و نظراتم، نقدهای شخصی بر مسائل مختلف، ترجمه ها، شعرهای داخلی و خارجی، داستان کوتاه، فیلم، موسیقی، شاید مطالب درسی و علمی، و هر چه که مورد علاقه ام باشد را می آورم.

جُرم ؟!؟!!!!

    نظر

بعضی وقت ها آنقدر خستگی بر روح و تنش چیره می شود که حتی حس و حال خوابیدن هم ندارد، چه رسد به مطالعه و کار.

آن شب از همان وقت ها بود. تمام سر و رگهای گردنش درد می کرد. کلی کار ناتمام برای فردا داشت و نمی دانست کدامش را انجام دهد.

فردا درست از ساعت هشت صبح تا هفت و پانزده دقیقه بعد از ظهر باید سر کلاس و کار می بود. از این راه و روش زندگی بدش نمی آمد و می گفت:
((همین سگ دو زدن هاست که آدم رو سر پا نگه می داره!!!))

دلیلش هم لا اقل برای خودش موجه بود. چون اگر اندکی از کار و فعالیت فاصله می گرفت و یا لحظه ای وقت و ذهنش فراغ می یافت، طبق فرایندی برنامه ریزی شده، سلول های مغزش شروع به تجزیه و انتحار می کردند!
بقول خودش، او چاره ای جز ((سگ دو زدن)) و((خرکاری)) نداشت، حتی اگر به پول هم نیازی نمی دید!!!

بارها می گفت:
((
من ارابه یک روح سرگردان و خسته ام...
باید آنقدر خوب کار کنم، باید آنقدر خوب سگ دو بزنم تا مبادا صدای روح سرگردان بلند شده و روح و مغزم را بخراشد!))

خیلی جالب بود که حتی حالا یعنی وقتی که تسلیم روح سرگردان شده و او را سواری می داد، روح سرگردان دست از شکنجه او بر نمی داشت!

او زندانی بود...

مدت حبس: ازل تا ابد
مجازات: بودن!
هم سلولی: زندانی بخاطر سنگینی جرم، محکوم به سلول انفرادی بوده و ممنوع الملاقات است!
جرم: بشریت... !!!

سه شنبه بیست و پنجم مهرماه یکهزار و سیصد و نود و یک 1:19 بامداد


چه فکر می کرد و چه شد!!!!!

    نظر

چه فکر می کرد و چه شد!!!!!

روزی روزگاری تخیلات مهندس شدن...
اما حالا...
دویدن ازین آموزشگاه به آن آموزشگاه برای تدریس...
گاهی هم ترجمه متونی که بعضا علاقه ای به موضوعشان ندارد.

با خود می گفت:
((من کجا و ترجمه حقوق و فلسفه کجا؟!؟!
من کجا و ترجمه زخم های دیابتی "Diabetic Ulcers" کجا؟!؟!؟ بنده از همان بچگی هم علاقه ای به پزشکی نداشتم؛ برخلاف همه بچه ها که وقتی از آن ها می پرسند می خواهی چه کاره شوی بی درنگ می گویند دکتر!!!))

پس قانون جذب "attraction law" چه می شد؟!؟!؟!؟
شاید هم قانون جذب جور دیگری کار می کرد که او نمی دانست. مثلا همیشه در فکر خود دوست داشت بنویسد، ترجمه و تدریس کند اما به نویسندگی، ترجمه و تدریس به چشم تفریح نگاه می کرد. دوست داشت کار اصلی اش مهندسی عمران باشد. تقریبا تا جاهایی هم پیش رفته بود اما به یکباره ورق چنان برگشت که خودش هم مات و مبهوت دست تقدیر شد. چیزهایی که زمانی دوست داشت تفریحش در وقت های پرت و مرده اش باشد، حالا شغل و محل درآمدش شده بود؛ آنها هم که آرزویش بود شغل و کار واقعی اش باشند، حالا خواب و خیالی بیش نبودند...


زنده باد = \VIVA\..... !!!

    نظر
سلامتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ــِـ

 

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود

م/ت/ش/مان/تان/شان ..... !!!

 

و

زنده باد من/تو/او/ما/شما/ایشان که ...

هیچ مخاطب خاصی ندار م/ی/د/یم/ید/ند
و
به دنبال آن هم
نیست  م / ی / ــ / یم / ید / ند ... !!!

زنده باد کلمه ااررززششممنندد ــِـ

((((( خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود ))))) !!!

=

"SELF"

و یا "مَن" !!! إنّی اُحـِـبــُّــکـــَــ بـــِــگــَــدر السَّماءِ و الأرض !!!

همیــــــــــــــــــــــــــــن و بـــــــــــــــــــــــــــــــــسسسسسسس!!!


إطفاءِ حریق!

    نظر

می سوخت اما بکدامین گناه؟ زمانی بود که کمتر علت آتش را درک می کرد و راه إطفائش را هم نمی دانست. زمانی رسید که علت آتش را فهمید، راه إطفائش را هم! اما دسترسی به هیچ خاموشگری نداشت. سرانجام پس از هزار و چهارصد و شش سال، علت آتش و راه إطفاءِ آن را فهمید و حتی به آن دسترسی داشت، اما باز هم هرگز نمی توانست آن را خاموش کند! چون هزینه اش خیلی سنگین بود. اما آیا به هزینه اش نمی ارزید؟ یعنی آیا تحمل این آتش درون سوز برایش سخت تر و هزینه بردار تر بود یا خاموش کردنش؟! نمی دانست. فقط می دانست که ریسک خیلی بالایی دارد و مـَحـَکِ هزینه ی إطفاء، بسیار سخت است. یعنی معلوم نبود که چقدر هزینه باید صرف کند. مطمئناً کم نبود اما تا چقدر فرا می رفت هم هرگز معلوم نبود. معلوم نبود که آیا دست آخر کفـّه ی رنج و هزینه های روحی و جسمی تحمل آتش می چربید یا کفـّه ی هزینه و رنج های روحی و جسمی إطفاءِ آن!

او در یک بازی دو سر باخت واجباری گیرافتاده بود.
در چاهی از اما و اگرهای دنیای دون و حالت های روحی خار و زبون، خرگیر شده بود.
به نوعی با یک چوب دو سر نجاست طرف بود که از هر طرفش می گرفت ناگزیر بود از تحمل کثافت و پلیدی.
در برزخی از تناقض های روحی و جسمی و مادی و معنوی فرو رفته بود.
باتلاقی که در این سال ها هرچه در آن تقلا کرده و دست و پا زده بود، بیشتر اختناق گریبان گیرش شد.

و اکنون تنهای تنها مانده بود با پندارش، گفتارش و کردارش که هیچ گاه معلوم نشد نیک هستند یا که بد!

باز هم در سیاه چال افکارش داشت بی صدا فریاد می زد و نعره می کشید!


شرح حریق

    نظر
فصل امتحانات موقع مناسبی برای کارهای جنبی نبود. اما آیا نوشتن شرح حریق هم جزءِ کارهای جنبی بود؟ نمی دانست. فقط می دانست که دارد از درون می سوزد، بی آنکه بتواند آتش را خاموش کند. همیشه موقع نوشتن مطالب خاص – یعنی مواقعی که می خواست از دنیای استعارات فاصله گرفته و رک نویسی کند -  آرزو می کرد کسی جز خودش آنها را نخواند. اما کلا رک نویسی برایش خیلی بعید بود. نمی توانست حرف دلش را بدون استعاره و تشبیه و خارج از لفاف بنویسد. مضحک اینکه درد دل هایش را می توانست برای دوستان بیان کند اما هنگام نوشتن آنها، دست و دلش می لرزید. شاید هم دلیلش این بود که هنگام بیان شفاهی درد دل ها، موقعیت بیشتری برای توجیه داشت و از طرفی شخص شنوا را خودش  بر می گزید. همیشه هنگام انشاء، این ترس آزارش می داد که مبادا رازهای دلش بدست نا اهل و بی خرد افتد.

پیامی به یک ناشناس

    نظر

چندی پیش یک ناشناس در قسمت نظرات مطلبی سرشار از توهین، جسارت و هنجارشکنی گزارد که از ذکر آن معذورم. البته بنده نیز به روش خود پاسخ وی را دادم. (اما آن روش کذایی چگونه بود؟!) آنچه در ادامه می آید پاسخی است که حقیر در قسمت نظرات وبلاگ وی نوشتم:

 

((
درود

از اطلاع رسانی ات، از آگاه سازی ات، سپاس.
ای کاش نقاد، در ابتدا نقد می آموخت و سپس نقد می کرد.
ناسزا گویی بسی آسان تر از نقد است و بدینسان هر کاو از چیزی سر در نمی آورد زبان به دشنام می گشاید!

اینکه نوشته ها و قلم یک نفر را بدون ذکر دلیل زیر سوال بردی، جای سوال است!
همیشه کسانی که از چیزی سر در نمی آورند در مقابل آن جبهه می گیرند.
در طول تاریخ این نه اولین بار بوده و نه آخرین بار خواهد بود.

اینکه از چیزی سر در نیاورده و رهایش کنیم، کرور کرور بار به از نقد ناشیانه ی آن شئ است. چه رسد که ناسزا نثارش کنیم.

شاید هم با چیزی از اصل و بنیان مخالف باشیم، باز موجه نخواهد بود که برخورد قهری پیش گیریم. این خلاف شأنیت یک انسان متمدن است!

ناشناس عزیز
متن، شعر، داستان یا هر نوشته ای، طرفداران و مخالفان خود را دارد.
بر طبق اصلی  منطقی، "هرشئ از مخالفان و تضاد هایش شناخته می شود"!!!

پیشنهاد می کنم رمان، شعر و داستان بیشتر بخوانی تا بهتر نقد کنی. باز هم از نقدت،"هرچند ناشیانه و بی ادبانه"  تشکر.

خداوندگار عالم، همگان و همگنانمان را شامل لطف و "رحم" کناد!
"خبر  هم  ،  خبر  سلامتی  است!"

و در پایان برای تو  ناشناس بهترین آرزو ها را دارم.

موفق باشی!
))


Starangers in the night. by: Frank Sinatra

    نظر

فرانک سیناترا از آن دسته هنرمندانی است که باید خیلی پیش از این از او مطلب و ترانه می گذاشتم. فرانسیس آلبرت سیناترا زاده 12 دسامبر 1915 هوبوکن نیوجرسی، متوفی 14 می 1998 لس آنجلس کالیفرنیا است. او در 82 سال زندگی اش کارهای هنری بسیاری کرده است. او نویسنده کارگردان تهیه کننده و از همه مهمتر خواننده ای محبوب بود. اگر آلبوم کریسمس وی را گوش دهید خواهید فهمید که چقدر برایتان آشناست(در موقع مقتضی حتما از این آلبوم ترانه خواهم آورد). ترانه های دلنشین وی همواره گرمابخش ضیافت های عشاق بوده و هست. ترانه "Strangers In The Night" از همان آهنگ های خاص و خاطره انگیز است که با هم مرور کرده و گوش می دهیم. این ترانه تا حدودی در مورد "love at first sight" بوده و جریان عشقی را بیان می کند که خیلی اتفاقی بوجود آمده است.

 

"Strangers In The Night"
by: Frank Sinatra

Strangers in the night exchanging glances
Wond"ring in the night
What were the chances we"d be sharing love
Before the night was through

Something in your eyes was so inviting
Something in your smile was so exciting
Something in my heart
Told me I must have you

Strangers in the night, two lonely people
We were strangers in the night
Up to the moment
When we said our first hello
Little did we know
Love was just a glance away
A warm, embracing dance away and

Ever since that night we"ve been together
Lovers at first sight, in love forever
It turned out so right
For strangers in the night

Love was just a glance away
A warm, embracing dance away

Ever since that night, we"ve been together
Lovers at first sight, in love forever
It turned out so right
For strangers in the night

Doo be doo be doo
Doo doo doo de da


Return to me by: Dean Martin

    نظر

یکی از بازیگران و خوانندگان دوست داشتنی سالهای دور آمریکا "دین مارتین" است. این بازیگر ایتالیایی الاصل زوج هنری جری لوییس بوده و در چندین فیلم با او بازی کرده است. در زیر یکی از ترانه های عاشقانه و خاطره انگیز وی را مرور می کنیم. جالبست بدانیم که این آهنگ زیبا، یکی از آهنگ های متن آخرین ورژن بازی "مافیا" بوده است. مارتین در این ترانه به زبانی ساده احساسات عاشقانه را بیان می کند. در بند آخر قطعه ای ایتالیایی خوانده می شود که ترجمه ی آن به انگلیسی را در پایان ترانه می آورم.

 

Return to me
by: Dean Martin

Return to me
Oh my dear I"m so lonely
Hurry back hurry back
Oh my love hurry back I"m yours
Return to me
For my heart wants you only
Hurry home hurry home
Won"t you please hurry home to my heart

My darling if I hurt you I"m sorry
Forgive me and please say you are mine

Return to me
Please come back bella mia
Hurry back hurry home to my arms
To my lips and my heart

Retorna me
Cara mia ti amo
Solo tu, solo tu, solo tu, solo tu
Mio cuore

(= return to me
I love you
just you, just you, just you, just you
my heart)


خاص !!!

    نظر

در وبلاگ یکی از دوستان مطلبی خاص خواندم که اندکی برایم نامفهوم بود. حقا که استعارات جالبی دارد. شایدم عینکم را باید قوی تر کنم.
مطلب را در اینجا نقل می کنم و  در پایان برای حفظ کپی رایت منبع را می آورم.

 

((
پرده اول
"رهابودن" حس خوبی است. یعنی نه اینکه کار و باری نداشته باشی و مثل جهله صوفیه بنشینی و رواقی مسلک باشی و خودنگهدار. یعنی باید مثل "ه دو چشم" باشی. هم کاری و هم باری ولی نه یاری و نه سر در بر دلداری و با همگنان ت غریبه باشی و در بر همگان آرامش خواب را تجربه کنی.

پرده دوم
خیلی زود گول خوردم که فکر کردم چنین است. اصلا چنین نیست و همان احساسات عجیب و غریب حسادت و غلبه تنانگی بر امور دیگر. ولی خوب ادای ش را یاد گرفتم. همین را دوام خواهم دادن. دیدم و گذشتم. البته به قدری باید تقدس داشته باشی که انگ "تن لش" بهت نچسبد. "ف" همین تعبیر را در مورد "کاف" به کار برده بود زمانی. بلوغ خاصی می طلبد و روحیه خاص تری. اینقدر باید پیچیده در راز و رمز باشی که اصلا بویی از تنانگی ت بر محبتت ننشیند. صد البته که طرف ت نیز باید از این سطح شعور بر خوردار باشد و یا لا اقل در افقی چنینی تو را بپسندد. خیلی خوب است. دلچسب و عالی. شبهایی تاریک و غرق در بوی الکل و گرمای آغوشی که هیچ انتظاری از هم ندارید الا همینکه امشبی را دریابید و لاغیر!

پرده سوم
تجربه ای که نیمه کاره ول شد، خوابی را برایم به ارمغان آورد که بلاشک بهترین رویایی بوده که تا بحال دیده م. دو ساعت و نیم خواب بودم. هفت و نیم تا ده صبح. وقتی بیدار شدم در بهشت بودم. لذت محض بود. بیش از آنکه قبلا بتوانم تصورش را کنم. غرق در خوشی بودم. حتی بیشتر از همان تجربه نصفه و نیمه م با او در بیداری. شاید برای رسیدن به نهایت لذت و خوشی باید برای همیشه به خواب فرو شوم. به خواب فرو خواهم شد!
))

منبع